از دل یک مادر: هیچوقت یادم نمیرود آن شب بارانی که در پارک دخترم را در بغل گرفته بودم. پارکبان او را به داخل کانکس برد تا سرما نخورد. خوشحالم که خودم سرما خوردم ولی دخترم سالم ماند.
مادر جوان و سرپرست خانوار که در یک کارگاه خیاطی کار میکند، خانهای کوچک در همان ساختمان اجاره کرده تا دختر کلاس دومیاش نزدیک او باشد.
مدتی شبها را ناچار در پارک میگذراندند، بدون سرپناه و با ترس از سرما و ناامنی
حالا موعد پرداخت بدهی رهن خانه رسیده و اگر نتواند بپردازد، دوباره بیخانمانی در انتظارشان است.
دختر کوچکش دلش میخواهد با خیال راحت به خانه برگردد، هر وقت دلش تنگ شد به آغوش مادر پناه ببرد.
بیایید کمک کنیم این مادر سختکوش دوباره به پارک و بیپناهی برنگردد.